(¯`·.¸¸.·'تنهایی'·.¸¸.·´¯)
بی تو بودن یعنی تنهابودن

 داستان قهوه شور ( داستان عاشقانه )

اون (دختر) رو تو یک مهمونی ملاقات کرد. خیلی برجسته بود، خیلی از پسرها دنبالش بودند در حالیکه او (پسر) کاملا طبیعی بود و هیچکس بهش توجه نمی کرد…
آخر مهمانی، دختره رو به نوشیدن یک قهوه دعوت کرد، دختر شگفت زده شد اما از روی ادب، دعوتش رو قبول کرد. توی یک کافی شاپ نشستند، پسر عصبی تر از اون بود که چیزی بگه، دختر احساس راحتی نداشت و با خودش فکر می کرد، “خواهش می کنم اجازه بده برم خونه…”
یکدفعه پسر پیش خدمت رو صدا کرد، “میشه لطفا یک کم نمک برام بیاری؟ می خوام بریزم تو قهوه ام.” همه بهش خیره شدند، خیلی عجیبه! چهره اش قرمز شد اما اون نمک رو ریخت توی قهوه اش و اونو سرکشید. دختر با کنجکاوی پرسید، “چرا این کار رو می کنی؟” پسر پاسخ داد، “وقتی پسر بچه کوچیکی بودم، نزدیک دریا زندگی می کردم، بازی تو دریا رو دوست داشتم، می تونستم مزه دریا رو بچشم مثل مزه قهوه نمکی. حالا هر وقت قهوه نمکی می خورم به یاد بچگی ام می افتم، زادگاهم، برای شهرمون خیلی دلم تنگ شده، برا والدینم که هنوز اونجا زندگی می کنند.” همینطور صحبت می کرد، اشک از گونه هاش سرازیر شد. دختر شدیدا تحت تاثیر قرار گرفت

برای مطالعه ادامه مطلب به قسمت ادامه مطلب بروید
نظر یادت نره دوست عزیز در نظرسنجی شرگت کن

ادامه مطلب...
تاریخ: چهار شنبه 12 / 4 / 1398برچسب: داستان قهوه شور ( داستان عاشقانه ),
ارسال توسط مسعود

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی
ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 73
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 73
بازدید ماه : 1322
بازدید کل : 299039
تعداد مطالب : 220
تعداد نظرات : 36
تعداد آنلاین : 1



آمار وبلاگ:

بازدید امروز : 73
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 73
بازدید ماه : 1322
بازدید کل : 299039
تعداد مطالب : 220
تعداد نظرات : 36
تعداد آنلاین : 1

دریافت همین آهنگ

تعبیر خواب


فال حافظ



..

.

.

.

از ما حمایت کنید کد لوگوی مارو در وبلاگتون قرار بدید